در دست تعمیر ...



اگه امشب نیاید خط میخورید .

 

خیره شده ام به سقف بالای سرم . هم اتاقی ام میپرسد نمی روی ؟ جواب میدهم نه، ولی فکرهایم را میکنم که اگر‌ خط خوردم زیاد غصه اش را نخورم . میخندد.‌

دیروز مطالب مهر و آبان سال پیش وبلاگ را میخواندم، همه اش صحبت از یک چیز بود :

فوتبال و فوتبال و فوتبال 

آخرین خط من از فوتبال همان آه معشوق لومپن ساز من بود» که در آخرین روز تمرینم نوشتم . تمرینی که به بهانه ی کنکور لعنتی حتی بعد از کنکور از سر گرفته نشد . تا اینجا در شهر غریبه در محیطی غریبه تر با متد های عجیب و غریب بازی دوباره شروعش کرده ام. اما یک چیزی دیگر شبیه به قبل نیست ، خیلی چیزها شبیه به قبل نیست .‌ 

از سرد شدنم میترسم حتی اگر خودم را با جدی نبودن آرزوهای یکسال پیش آرام کنم .

نکند پایان همه ی عشق های آتشینم من بشود خاکستر سرد معلق در هوا؟!


حالا که این را مینویسم یک روز از خبر مرگ تو و خدا میداند چند روز از مرگت گذشته .
روز گذشته، روزی که میخواستیم بدانیم تو خواهرِ xx مان هستی یا برادرِ xy مان، دانستیم خدا از علم امواج فراصوتی انسان هایش خیلی خیلی جلوتر است ‌.
شاید خدا میخواست مرا تنبیه کند که در لیست نگرانی هایم نوشته بودم :
مادر در چهل سالگی فرزند پنجم را باردار است .
یا شاید میخواست دیگر نگران این نباشم که اگر به شهر دیگری بروم چطور از پشت تلفن و صفحه های شیشه ای برای تو مثل محمد مادری کنم، و نگران حرف های بدی که یاد میگیری باشم و چند دقیقه بی خبری ات را نتوانم تاب بیاورم و هرگاه در کنارم یا در دسترس من نبودی ، توهم بی خدایی بزنم و گمان کنم تورا برده اند.
این خطی خطی ها که برایت مینویسم سخت و تلخ است عزیزدلم اما سخت تر آنجاست که نمیدانم تورا برادر خطاب کنم یا خواهر .
آن زبان هایی که برای فاعل و مفعول های شان مذکر و مونث دارند، به این فکر نکرده اند که شاید روزی خواهری بخواهد از طفل مرده ی شان بنویسید که مونث و مذکری اش را با خود به گور برده ؟!
تو هرچه باشی فرزند من هستی، فرزند پنجم مادر و فرزند دوم من بعد از محمد .
و من تورا فرزندِخواهر خطاب میکنم تا ابد مهربانم .
چگونه خبر مرگ عزیزان را به کودک بدهیم»
این را قبل از آنکه به محمد بگویم سرچ کردم .
میدانی که، او از همه ی ما برای آمدنت اشتیاق بیشتری داشت و هرگاه به او میگفتم من تورا بیشتر از آن فرزند ناخوانده دوست دارم میگفت باید هردویمان را یک اندازه دوست داشته باشی .
برخلاف انچه تصور میکردم او خیلی راحت با قضیه کنار آمد انگار اصلا قضیه ای نبوده و فقط کمی خودش را سرزنش کرد که چرا به مادر در کارهای خانه کمک بیشتری نکرده .
میبینی شما الف بچه ها چه درس هایی به من میدهید ؟!
تو به من نشان میدهی که نگرانی هایم برای آنچه تحت اختیارم نیست  را باید توی جوب بیندازم و او به من یاد میدهد که برای هدیه ی خدا فقط باید شاکر بود و برای باز پس گرفتنش تنها باید گذشت و رها کرد .
ما نه آنطور که باید شاکر بودیم و نه به راحتی گذشتیم انگار خودمان با خودمان درگیریم .
خوشا به حال تو
خوشا به حال محمد
بدا به حال من
بدا به حال من

فرزندِخواهر ، برایم دعا کن .
برای مادرت ، برای مادرانت دعا کن .


فکر میکنم فمینیسم از یک عصبانیت نشات گرفته، عصبانیت نه، در برابر ظلم های مردانه.
 انسان در عصبانیت نمیتواند تصمیمات را به درستی بگیرد یا حتی به درستی از خودش دفاع کند، این میشود که ن با نام فمینیسم به بهانه ی  احقاق حقوق شان میروند دنبال کارهای احمقانه که مصداق هایش در این مقال نمیگنجد .

 

زنی تماس گرفته ! 
شوهر ۳۰ ساله اش با زنی ۴۰ ساله ریخته اند روی هم! 
از مادر میخواهد به او یک مشاور معرفی کند.
عصبانی میشوم ، میگویم مشاور ؟! باید آن بی مقدار را به دادگاه بکشاند و پدرش را در بیاورد، خاک بر سر بی ظرفیت کثافتش!
به خودم می آیم، حالا عصبانی نیستم اما غمی عجیب مرا گرفته، زن را نمیشناسم اما نگی اش را چرا .
نمیدانم مشاور راه چاره است یا دادگاه یا چیز دیگر، فقط دعا میکنم قوی باشد، یا قوی بشود. 
دعا میکنم خدا را فراموش نکند . میدانم اگر خدا را فراموش نکند او فراموشش نخواهد کرد. او در هرصورت فراموشش نخواهد کرد.  
خودم اما این را دیر فهمیدم . وقتی که آثار این فراموشی در تار و پود زندگانی ام رخنه کرد. 
کاش او خدا را فراموش نکند .
کاش او اشتباه بقیه را تکرار نکند .
کاش خدارا فراموش نکند ‌.


در یکی از روزهای تلخ زندگانی ام وقتی  برای خفه کردن صدای هق هق هایم سر آستینم را گاز میگرفتم، فکری به سرم زد که شاید به ظاهر احمقانه بیاید‌. 

از خودم عکس گرفتم و در گوشه ای پنهانش کردم تا احدی جز خودم به آن دسترسی نداشته باشد . امروز اتفاقی به آن عکس رسیدم . 

هزاران بار بوسیدمش، موبایل را در آغوشم گرفتم، سپس دوباره عکس را بوسیدم. چشمهایش را، اشک هایش را، چین های پیشانی اش را، دهانش را که از هق هق نیمه باز بود، موهای پسرانه ی آشفته اش را . همه اش را بوسیدم و آرام گرفتم. 

خدایا تو بهتر از هرکسی میدانی که چه ظلمی از جانب خودم و از جانب دیگری به من رسیده و از تو میخواهم در تمامی مظلومیتم بوسه ی رحمتت را از من دریغ نکنی . خدایا آرامم کن که دیگر آرامشی جز تو نخواهم .


همینجا یک‌ پیش نویس دارم از نوشته ای که برای قلم نحیف من زیادی سنگین بود پس خلاصه اش را میگویم .

نوشته بودم سالها پیش وقتی برای اولین بار نامه ی امام به منتظری را میخواندم، چیزی در دلم چنگ میزد. غم نوشته تا استخوانم رسوخ کرده بود. 

بی آنکه بدانم منتظری کیست و چه کرده ! اما دل  من آنجایی سوخت که امام خطاب به منتظری نوشته بود : اکنون با دلی پرخون و گداخته از بی مهری ها چند کلمه ای برایتان مینویسم ، شما حاصل عمر من بودید »

شما حاصل عمر من بودید .

و هیچکس نمیداند یعنی چه جز آنکه زهر خیانت و بی وفایی را چشیده باشد . 

این روزها بیشتر از هر زمانی این نامه را میخوانم و گریه میکنم حال آنکه شرحش ارتباطی با داستان من ندارد . من فقط میخوانم تا کمی آرام گیرم که دل آدمی تاب خیانت را ندارد و خائن جایی در دل ! برای اینکه بدانم خمینی هم که باشی بی وفایی تورا ذوب میکند. 

حال انتخاب با توست که مذاب های درون ات را کف زمین روزگار حرام کنی یا در قالب آهنگری خداوند زرهی فولادین شوی که دیگر هیچ بی مایه ای ، جرات نزدیک شدن به تورا نداشته باشد !


سلام 

تمام شد . البته میخواهم که تمام شود، باید قدرت نداشته ام را جمع کنم، لاشه ی ضعیفی را که هرروز با خودم به دوش میکشم را جمع کنم، افکار و آرزوها و عقایدم را سامان دهم، به جای مهمل بافتن در مجاز و سیاه کردن کاغذ کمی جامه ی عمل بپوشم و در نهایت خدا را خدا را خدا را ‌.

خدا را برگردانم . 

به دنبالت نمی آیم، چون میخواهم به دنبال او بروم .

میخواهم از تو هجرت کنم، خودت میگفتی انسان برای پیشرفت هجرت میخواهد، پیامبر (ص) هم هجرت کرد تا رسالتش را تکمیل کند . خیلی چیزها میگفتی که الحساب فقط روی این یکی اش حساب باز میکنم. 

من از تو هجرت میکنم و قلبم را  میگذارم لای پنجره، که یکی بیاید پنجره را ببندد و قلب مرا بچلاند تا  عصاره ی تو بچکد و بریزد و بیرون برود ‌ .

دخانچی نوشته بود : غرب مرد است و ما از غرب مرد تر ! 

یاد جمله ام به تو افتادم : من کوبای فقیر و در فلاکت فرو رفته ام که هیچ چیز مادی ای در من نمانده و تنها دلی خوش دارم از تن ندادن به ذلتی ابدی در برابر آمریکای درون تو ! 


پ.ن : شما همه ی تان به یاد داشته باشید این تلخ ترین و تاریک ترین قسمت زندگی ام را .‌


قفسه سینه ام تماما گرفته ، به سختی نفس میکشم ، تمام انرژی ام را در سر انگشتانم جمع کرده ام تا حداقل چیزکی برای شما یا برای آنهایی که شاید سالها بعد اینجا را بیابند بنویسم . 

مادر میگوید بیا برویم نوار قلب بگیریم ، راستش بدم نمی آید ، ممکن است یک لاعلاجی چیزی داشته باشم و بفهمم خداوند چه لطفی به من داشته که دعاهایم به این زودی مستجاب گردیده . یا حداقل اش هیچ مرضی ندارم و فقط یک نوار قلب مانده روی دستمان که حسابی به کار می اید ‌ . عکس نوار قلب به اندازه عکس دست های سرم زده ژورنالیستی ست اما برای تنیج های ۱۴ ،۱۵ ساله که با share  کردن این عکس ها ترحم معشوق های پوچ شان یا فالور های پوچ ترشان را میخواهند ‌ . راستش من سرجمع یک ادم  و نصف ای هم فالور ندارم ، او راهم فالو یا فالور ندارم ‌ . من فقط اینجا را دارم تا با نوشتن پرت و پلاهایم ، قفسه سینه ام را کمی سبک تر کنم که حالا انگار دیگر این هم افاقه نمیکند ‌ . 

امروز خوشحال بودم ، میتوانید حدس بزنید برای چه ؟! 

یقینا نمیتوانید حدس بزنید شادی ام برای شخصیت دوست داشتنی سریال محبوبم است که امروز در قسمت دهم انتخابات شورا را از رقیب سرسخت و کهنه کارش برده ، مثل اینکه ابراهام لینکلن از گور بلند شود ، نامزد انتخاباتی شود و بعد ترامپ ، انتخابات را از او ببرد ، شادی ام همانند شادی طرفداران ترامپ است همانقدر پوچ و مسخره . 

در مناظره انتخاباتی اش ، شخصیت سریال را میگویم ، وقتی تا لحظات آخر درحال تحقیر از جانب رقیب اش بود با یک سخنرانی چند جمله ای جمعیت را به وجد اورد و مدام فریاد میزد Take chance on me ، جمعیت با او یک صدا شده بود ، من هم از پشت گوشی داد میزدم take chance on him ، و اشک احمقانه در چشمهایم حلقه زده بود ، در حدی نیستم که این کنش واکنش های روان شناختی را تحلیل کنم اما میتوانم حدس بزنم این یک موضوع ترند برای تز و تحقیقات میتواند باشد ، وگرنه چرا باید روی استیک نوت های روی میز بنویسم Take chance on me  و به دیوار رو به رویم بچسبانم ، بی آنکه بدانم اصلا این فرصت را از چه کسی میخواهم ؟! 

سینه ام به خس خس افتاده ، احتمالا این را باید در لحظات آخر از خدایی بخواهم که دیشب به پایش افتاده بودم که خدایا مرا ببر و امشب در فاصله کمتر از ۲۴ ساعت از او میخواهم فرصتی دوباره به من بدهد ‌ . 

از انسان شگفت زده ام . من نمیدانم یک انسان چقدر میتواند عزیز شود ، در تمام عمر هم فقط یک انسان بسیار عزیز دیده ام که آن هم در سریال یوسف پیامبر بوده ، اما من میدانم یک انسان تا چه حد میتواند حقیر شود ، البته آن هم فقط یک نفر بسیار حقیر دیده ام که حالا بی جان روی تخت دراز کشیده و خزعبلات تایپ میکند ‌ .


مسئله ای که امروز با آن دست و پنجه نرم میکنم ، مسئله ی عشق یا فراغ نیست ، نمیگویم هم ای کاش آن بود و این نبود . همه ی شان به قدری درد آور است ‌ ، اما دردی که حالا بلای جان من شده ، دردی ست که از آوارگی می آید ، از بی تعاملی و بی هم زبانی . آوارگی فیزیکی آن قدر درد دارد که گاهی ترجیح میدهند خودشان را از بین ببرند .

 وقتی که من از او با آوارگی روحی حرف میزنم ، از بلاتکلیفی دوگانه و همه جانبه و او برای بار هزارم میگوید که استادی چیره دست تر از من در دامن زدن و بزرگ جلوه دادن مشکلات نیست . فکر میکنم این هم مشکل من است که هیچوقت نتوانسته ام خودم را اثبات کنم ، حتی نتوانستم ضعفم را اثبات کنم . من نتوانسته ام عمق ضعفم را اثبات کنم ‌‌.

من نتوانسته ام ثابت کنم که مشکلات تا چه اندازه برایم مهم اند و چقدر برای حل شان جدی ام . میدانم که در اثبات همه ی اینها کوتاهی کرده ام چون هیچ گزاره ای برای اثباتش در باطن جمع نکرده ام ، من حتی شالوده ی این چیزها را در خود بنا نکرده ام ‌ ، اما یک چیزی درد آور است و از همه ی حضار میخواهم یک آه عمیق برای شادی روحم هدیه دهند . من حتی قدرت خراب کردن این خرابه های درون را ندارم . خراب کردن دیواری که کج است . من فقط همین دیوار کج را بالا میبرم و فقط گاهی برای رفع تشنگی و خستگی زیر سایه ی مریض اش مینشینم و منتظر میشوم حتی غریبه ی رهگذری کاسه ای آب دستم بدهد . من توان بلند شدن و یافتن برکه که نه حتی مشک آبم را هم ندارم . من هیچ چیز ندارم جز این قلم که بی رحمانه رو به زوال است .


تنها جمله ی کلیشه ای که شاید من بهش ارادت داشته باشم اینه : چقدر زمان زود میگذره . میتونه برام ویران کننده هم باشه و ملال آور ‌.

باورم نمیشه از شبی که با بغض خوابیدم چون صلاح مصدوم شده بود و لیورپول مظلومانه (!) جام رو از دست داد .‌باورم نمیشه یکسال و چند روز از اون شب گذشته و حالا لیورپول یک مدال نقره یک طلا و یک جام داره ! 

باید بیشتر از چیزی که الان هستم خوشحال باشم ، فکر میکنم اصلا خوشحال نیستم . 

شاید چون یک ماه پیش وقتی تو لیگ قهرمان نشدیم بهم پیام داد ، عیبی نداره ، ایشالا قهرمانی تو لیگ اروپا رو باهم جشن میگیریم و من درجواب براش نوشتم ، بابام رفته بیمارستان ، تا عمل کنه ! 


به یکسال دیگه فکر نمیکنم . به هیچ چیز فکر نمیکنم . فقط حالا که این رو مینویسم احساس خوبی میگیرم از به اشتراک گذاشتن افکار بیهوده ام با ادمهایی که بی منت پذیرای این خزعبلات اند . 

فقط میخوام بگم احساس خوبی دارم از اینکه شما مبخونید حتی اگر فقط بخونید ، حتی اگر نخونید ‌.


اگه امشب نیاید خط میخورید .

 

خیره شده ام به سقف بالای سرم . هم اتاقی ام میپرسد نمی روی ؟ جواب میدهم نه، ولی فکرهایم را میکنم که اگر‌ خط خوردم زیاد غصه اش را نخورم . میخندد.‌

دیروز مطالب مهر و آبان سال پیش وبلاگ را میخواندم، همه اش صحبت از یک چیز بود :

فوتبال و فوتبال و فوتبال 

آخرین خط من از فوتبال همان آه معشوق لومپن ساز من بود» که در آخرین روز تمرینم نوشتم . تمرینی که به بهانه ی کنکور لعنتی حتی بعد از کنکور از سر گرفته نشد . تا اینجا در شهر غریبه در محیطی غریبه تر با متد های عجیب و غریب بازی دوباره شروعش کرده ام. اما یک چیزی دیگر شبیه به قبل نیست ، خیلی چیزها شبیه به قبل نیست .‌ 

از سرد شدنم میترسم حتی اگر خودم را با جدی نبودن آرزوهای یکسال پیش آرام کنم .

نکند پایان همه ی عشق های آتشین من بشود خاکستر سرد معلق در هوا؟!



برای زنی تنها در سوگ فرزند مرده اش
 امشب که تورا در خاک سرد می نَهم زیست یکساله ام با تو دفن میشود و من در پارادوکسِ سوگِ دفن کردنِ زیستِ یکساله ی پر رنجم در خاک غلتیده ام.
امشب مشت پر از خاکم را بر سری میریزم که با شال عراقیِ پیرزن های جنوب پوشانده ام و دست بر دهان کِل میکشم برای جوانی و ناکامی اش ‌‌‌.
امشب بیست سالگی عزیزم، نهال یک ساله ی دهه ی سوم را خاک میکنم و برای مظلومیت و تباهی اش به سوگ مینشینم.
اما صبر کنید
من میخواهم نوزاد بیست یک ساله ام را که آبستن ام، بیست ساله  بنامم چونان مادری که پس از مرگِ کودکش آبستنی میشود تا نام کودک مرده اش را بر او بنَهد .
من که بر چشمهایم غبار چهل سالگی نشسته است میخواهد نوزاد بیست و یک سالگی اش را بیست ساله بنامد تا مادرِ ۴۰ ساله ای باشد که امشب بیست ساله و فردا بیست و یک ساله است .
اما مرگ بزرگترین نشانه ی حیات است.‌
آنگاه که زندگی در وادی بتذال دست و پا میزند مرگ میتواند زندگی دوباره باشد. 
و زنده باد مرگ


_ خوبی ؟!

_ آره 

 

 

_عزیزم خسته ای ؟

_ نه چطور مگه ؟ 

 

این مدت هرشب حین همین مکالمه های خوبی و آره خوبم ، اشک میریختم ولی نمیذاشتم اون بفهمه. از دوتا دوتا چهارتا کردن خسته شدم. از اینکه بالاخره کی پولمون میرسه ؟ کی فلان مشکل حل میشه ؟ کی تموم میشه؟ 

سرو کله زدن با آدمایی که همیشه خدا از همه طلبکارن ، شنیدن زورگویی و تحقیر از طرف کسایی که کارمون بهشون بستگی داره، شمردن ریال به ریال پولای دوتامون هرروز و هرشب. اینا حالم و دیگه داره بهم میزنه ‌

همیشه بهش میگم ما ادمهای کاسبی نیستیم، آدمهای بیزنس نیستیم، آدمهای پول نیستیم. ما باید بشینیم یه جا و تو بخونی و برام بگی ، من بخونم و برات بگم، من یاد بگیرم تا تو یاد بگیری، تو یاد بگیری تا.اما خب . پوله که میتونه وصال بیاره نه؟ بقیه اش همش بازیه.

 

و من، دختری که تو خونه بابا هیچ چیز کم نداشت، حالا برای زندگیش کاسبی میکنه.

خیلی چیزها هست که بگم اما حوصله شرح قصه نیست .

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها